شب یلدا،تفال زدم به حضرت حافظ و چنین اومد:
نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی
گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی
تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت
به مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی
بگو که جان عزیزم ز دست رفت خدا را
ز لعل روح فزایش ببخش آن که تو دانی
من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
خیال تیغ تو با ما حدیث تشنه و آب است
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی
امید در کمر زرکشت چگونه ببندم
دقیقهایست نگارا در آن میان که تو دانی
یکیست ترکی و تازی در این معامله حافظ
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی
بهم گفت به طرز خاصی دلتنگمه
روبروش می شینم و باز دلش برام تنگه
گفت باور نمیکنی؟!خندیدم.
گفت که چندساعت قبل گفتگومون بهم فکر میکرده و تک بیتی سروده:
سبزم از پیچک مهر قلمت
که به پای دل من پیچیده
گفتم نمیخوای تکمیلش کنی؟
گفت البته که میخوام
اما میخوام جوششی باشه نه کوششی
و من چند هفته ست که مشتاقانه منتظرم،چشمه ی محبتم در وجودش بجوشه واین شعر تکمیل بشه!
بله.هیچ هدیه ای این قدر برای من ارزشمند نیست.:)
درباره این سایت